|
مرد گفت: «از این زندگی حالم به هم می خوره!» و پاکتِ تُخم مُرغ را از تو یخچال برداشت و گذاشت رو میزِ کابینت. پُرسید: «چاهار تا بسه؟» زن نان را از تو فریزر درآورد و گذاشت تو میکرو. گفت: «من که یکی بیش تر نمی خورم.» مرد گفت: «پس سه تا درست می کنم.» و دست کرد تو پاکت و سه تخم مُرغ درآورد. گفت: «پاکتی به صرفه تره. ببین چه تخم مُرغ های درشتی خریده م.» بعد یکی یکی آن ها را شکست تو ماهی تابه. پُرسید: «تا حالا اتفاق افتاده که این جا یه تخم مُرغ دوزرده ببینی؟» زن نگاه کرد به شماره های روشنِ میکرو. گفت: «ای بابا، چه توقع هایی داری!» مرد گفت: «می بینی؟ هیچ اتفاقی نمی افته.» و رو کرد به زن که حالا داشت پاکتِ شیر را از تو یخچال برمی داشت. پُرسید: «قاطی کنم؟» زن پاکتِ شیر را گذاشت رو میز. گفت: «فرقی نمی کنه.» و رفت طرفِ پنجره و کِرکِره را کشید بالا. جوانی بر لبه ی پنجره ی آپارتمانِ روبه رو ایستاده بود و پایین را نگاه می کرد. زن شمُرد: «یک، دو، سه، چاهار، پنج، شیش، هفت.» گفت: «چه هوای مُزخرفی!» و نان را از تو میکرو درآورد و گذاشت تو کیسه ی پلاستیکیِ روی میز. مرد گفت: «زندگیِ سگی!» و با قاشقِ چوبی شروع کرد به قاطی کردنِ زرده و سفیده ی تخم مرغ ها. زن از تو کابینت دو لیوان درآورد. گفت: «کاش رفته بودیم آمریکا!» مرد گفت: «چه جوری؟» و ماهی تابه را از رو اجاق برداشت. زن گفت: «مثلِ بقیه.» و لیوان ها را گذاشت روی میز. مرد گفت: «دعوت نامه می خواست، یادت رفته؟» و دست کرد تو کابینت و بشقابی درآورد. زن نگاه کرد به جوان که هنوز ایستاده بود بر لبه ی پنجره. گفت: «کاش اُملتِ گوجه فرنگی درست می کردی.» مرد گفت: «اگه اون موقع عقلمون می رسید، می رفتیم کانادا.» و با قاشقِ چوبی تخم مُرغ ها را ریخت تو بُشقاب. گفت: «گوجه فرنگی نداشتیم.» زن نشست رو صندلی. گفت: «ایران خوب بود. هر روز یه اتفاقی می افتاد و آدم سرش گرم بود.» و نگاه کرد به جوان که دستِ چپش را گرفته بود به قابِ پنجره. مرد بُشقاب را گذاشت رو میز و نشست رو صندلی. زن نان را از تو کیسه ی پلاستیکی درآورد و تکه ای از آن را کند. گفت: «یارو رو نگاه کن، سوئدیه!» مرد تکه ای نان کند و یک قاشق تخم مُرغ گذاشت لای آن. بعد گردن کشید به طرفی که زن اشاره کرده بود و نگاه کرد به جوان که حالا تا کمر به طرفِ پایین خم شده بود. گفت: «یه ذره ی دیگه خم بشه می افته پایین.» و لُقمه اش را گذاشت تو دهنش. زن گفت: «انگلیس هم بد نبود.» مرد گفت: «هر خراب شده ی دیگه ای می رفتیم بهتر از این جا بود.» و لیوانی شیر ریخت برای خودش. زن گفت: «امروز بریم خونه ی یکی.» و نگاه کرد به جوان. مرد لُقمه ی دیگری گذاشت تو دهنش و گردن کشید و نگاه کرد به جوان. گفت: «حوصله ی کسی رو ندارم.» زن گفت: «پس بریم بیرون.» و لیوانی شیر ریخت برای خودش. مرد گفت: «باز شنبه شد؟» و تکه ای نان کند و یک قاشق تخم مُرغ گذاشت لای آن. زن گفت: «حوصله ی خونه موندن ندارم.» و نگاه کرد به عرق گیرِ جوان که تو باد تکان می خورد. گفت: «بریم پارک؟» مرد که داشت لُقمه اش را می جوید، گفت: «تو این باد؟!» و نگاه کرد به جوان که حالا قابِ پنجره را رها کرده بود و داشت به آسمان نگاه می کرد. زن گفت: «خُب، یه جای دیگه.» مرد پرسید: «کجا؟» و لُقمه اش را فرو داد. زن گفت: «یه جایی میریم دیگه. یه چیزی هم شاید خوردیم.» «با کدوم پول؟» زن همان طور که جوان را می پایید لیوانِ شیرش را سَرکشید. گفت: «مگه چه قدر می شه؟» مرد لُقمه ی دیگری درست کرد برای خودش و آن را گذاشت تو دهنش، بعد گردن کشید و نگاه کرد به جوان که هنوز داشت آسمان را می پایید. گفت: «اگه منظورت مَک دونالده، من نیستم.» زن نگاه کرد به موهای لَختِ جوان که تو باد بازی می کرد. گفت: «منم دیگه بدم اومده از مَک دونالد.» و پاشد رفت به طرفِ کتری و قوری که روی اجاق بود. مرد لیوانِ شیرش را برداشت و آن را سَرکشید، بعد دست دراز کرد طرفِ پاکتِ سیگارش که روی میز بود. زن پرسید: «برای تو هم بریزم؟» مرد گفت: «بریز.» و سیگاری روشن کرد، بعد پاشد ایستاد و از تو قابِ پنجره خیره شد به جوان. گفت: «قربونِ دستت اون زیرسیگاری رو هم بیار!» زن چای ریخت تو استکان. گفت: «نخوردی که؟» مرد پُک زد به سیگارش. گفت. «اشتهام نکشید.» زن سینیِ چای را گذاشت روی میز. گفت: «زیرسیگاری کنارِ دستته، رو میکرو...» و استکانِ چای را برداشت و ایستاد کنارِ مرد. گفت: «چه طوره بریم رستورانِ چینی، گرون نمی شه.» و نگاه کرد به جوان. مرد زیرسیگاری را از رو میکرو گذاشت رو لبه ی پنجره و خاکسترِ سیگارش را توی آن تکاند. گفت: «فعلا که سیریم.» و شمرد: «یک، دو، سه، چاهار، پنج، شیش، هفت.» زن چند جُرعه از چایش نوشید. گفت: «اول، دو سه ساعتی قدم می زنیم، بعد میریم رستوران.» مرد پُک زد به سیگارش. گفت: «می خوای سرمامون بدی؟» زن گفت: «خُب، میریم تو فروشگاه ها.» مرد سیگارش را که به نیمه رسیده بود تو زیرسیگاری خاموش کرد. گفت: «هر چی سعی می کنم کمتر بکشم باز نمی شه.» و نگاه کرد به جوان. گفت: «انگار داره ما رو نگاه می کنه.» و چایش را از رو میز برداشت. گفت: «باشه ، بریم.» زن گفت: «عجب پوستِ کُلُفتی دارن این سوئدی ها! یه ساعته لُخت وایستاده تو سرما.» مرد چایش را ریخت تو نعلبکی. گفت: «همین جور هم زُل زده به ما.» زن پرسید: «لباس بپوشم؟» مرد گفت: «بپوش.» زن گفت: «تو چی؟» و استکانِ خالیِ چای را گذاشت تو سینی. مرد گفت: «صبر کن چایی م رو بخورم.» و جرعه ای نوشید. گفت: «چه جوری خوردیش؟ این که هنوز داغه!» و نگاه کرد به زن که داشت از آشپزخانه بیرون می رفت. گفت: «یه چیزی بپوش یخ نکنی.» بعد رو گرداند و نگاه کرد به جوان که میانِ زمین و آسمان بود. زن که هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بود ایستاد و چین انداخت به پیشانی. پرسید: «صدای چی بود؟» مرد گفت: «افتاد!» زن زُل زد به مرد، بعد آرام جلو آمد و از قابِ پنجره نگاه کرد به خیابان. مرد سیگارِ نیمه اش را از تو زیرسیگاری برداشت. زن گفت: «یه سیگارم بده من.» |
|