اتفاق

امیر مهاجر
ariamir2000@yahoo.se






مرد گفت: «از این زندگی حالم به هم می خوره!» و پاکتِ تُخم مُرغ را از تو یخچال برداشت و گذاشت رو میزِ کابینت. پُرسید: «چاهار تا بسه؟»
زن نان را از تو فریزر درآورد و گذاشت تو میکرو. گفت: «من که یکی بیش تر نمی خورم.»
مرد گفت: «پس سه تا درست می کنم.» و دست کرد تو پاکت و سه تخم مُرغ درآورد. گفت: «پاکتی به صرفه تره. ببین چه تخم مُرغ های درشتی خریده م.» بعد یکی یکی آن ها را شکست تو ماهی تابه. پُرسید: «تا حالا اتفاق افتاده که این جا یه تخم مُرغ دوزرده ببینی؟»
زن نگاه کرد به شماره های روشنِ میکرو. گفت: «ای بابا، چه توقع هایی داری!»
مرد گفت: «می بینی؟ هیچ اتفاقی نمی افته.» و رو کرد به زن که حالا داشت پاکتِ شیر را از تو یخچال برمی داشت. پُرسید: «قاطی کنم؟»
زن پاکتِ شیر را گذاشت رو میز. گفت: «فرقی نمی کنه.» و رفت طرفِ پنجره و کِرکِره را کشید بالا. جوانی بر لبه ی پنجره ی آپارتمانِ روبه رو ایستاده بود و پایین را نگاه می کرد. زن شمُرد: «یک، دو، سه، چاهار، پنج، شیش، هفت.» گفت: «چه هوای مُزخرفی!» و نان را از تو میکرو درآورد و گذاشت تو کیسه ی پلاستیکیِ روی میز.
مرد گفت: «زندگیِ سگی!» و با قاشقِ چوبی شروع کرد به قاطی کردنِ زرده و سفیده ی تخم مرغ ها.
زن از تو کابینت دو لیوان درآورد. گفت: «کاش رفته بودیم آمریکا!»
مرد گفت: «چه جوری؟» و ماهی تابه را از رو اجاق برداشت.
زن گفت: «مثلِ بقیه.» و لیوان ها را گذاشت روی میز.
مرد گفت: «دعوت نامه می خواست، یادت رفته؟» و دست کرد تو کابینت و بشقابی درآورد.
زن نگاه کرد به جوان که هنوز ایستاده بود بر لبه ی پنجره. گفت: «کاش اُملتِ گوجه فرنگی درست می کردی.»
مرد گفت: «اگه اون موقع عقلمون می رسید، می رفتیم کانادا.» و با قاشقِ چوبی تخم مُرغ ها را ریخت تو بُشقاب. گفت: «گوجه فرنگی نداشتیم.»
زن نشست رو صندلی. گفت: «ایران خوب بود. هر روز یه اتفاقی می افتاد و آدم سرش گرم بود.» و نگاه کرد به جوان که دستِ چپش را گرفته بود به قابِ پنجره.
مرد بُشقاب را گذاشت رو میز و نشست رو صندلی. زن نان را از تو کیسه ی پلاستیکی درآورد و تکه ای از آن را کند. گفت: «یارو رو نگاه کن، سوئدیه!»
مرد تکه ای نان کند و یک قاشق تخم مُرغ گذاشت لای آن. بعد گردن کشید به طرفی که زن اشاره کرده بود و نگاه کرد به جوان که حالا تا کمر به طرفِ پایین خم شده بود. گفت: «یه ذره ی دیگه خم بشه می افته پایین.» و لُقمه اش را گذاشت تو دهنش.
زن گفت: «انگلیس هم بد نبود.»
مرد گفت: «هر خراب شده ی دیگه ای می رفتیم بهتر از این جا بود.» و لیوانی شیر ریخت برای خودش.
زن گفت: «امروز بریم خونه ی یکی.» و نگاه کرد به جوان.
مرد لُقمه ی دیگری گذاشت تو دهنش و گردن کشید و نگاه کرد به جوان. گفت: «حوصله ی کسی رو ندارم.»
زن گفت: «پس بریم بیرون.» و لیوانی شیر ریخت برای خودش.
مرد گفت: «باز شنبه شد؟» و تکه ای نان کند و یک قاشق تخم مُرغ گذاشت لای آن.
زن گفت: «حوصله ی خونه موندن ندارم.» و نگاه کرد به عرق گیرِ جوان که تو باد تکان می خورد. گفت: «بریم پارک؟»
مرد که داشت لُقمه اش را می جوید، گفت: «تو این باد؟!» و نگاه کرد به جوان که حالا قابِ پنجره را رها کرده بود و داشت به آسمان نگاه می کرد.
زن گفت: «خُب، یه جای دیگه.»
مرد پرسید: «کجا؟» و لُقمه اش را فرو داد.
زن گفت: «یه جایی میریم دیگه. یه چیزی هم شاید خوردیم.»
«با کدوم پول؟»
زن همان طور که جوان را می پایید لیوانِ شیرش را سَرکشید. گفت: «مگه چه قدر می شه؟»
مرد لُقمه ی دیگری درست کرد برای خودش و آن را گذاشت تو دهنش، بعد گردن کشید و نگاه کرد به جوان که هنوز داشت آسمان را می پایید. گفت: «اگه منظورت مَک دونالده، من نیستم.»
زن نگاه کرد به موهای لَختِ جوان که تو باد بازی می کرد. گفت: «منم دیگه بدم اومده از مَک دونالد.» و پاشد رفت به طرفِ کتری و قوری که روی اجاق بود.
مرد لیوانِ شیرش را برداشت و آن را سَرکشید، بعد دست دراز کرد طرفِ پاکتِ سیگارش که روی میز بود.
زن پرسید: «برای تو هم بریزم؟»
مرد گفت: «بریز.» و سیگاری روشن کرد، بعد پاشد ایستاد و از تو قابِ پنجره خیره شد به جوان. گفت: «قربونِ دستت اون زیرسیگاری رو هم بیار!»
زن چای ریخت تو استکان. گفت: «نخوردی که؟»
مرد پُک زد به سیگارش. گفت. «اشتهام نکشید.»
زن سینیِ چای را گذاشت روی میز. گفت: «زیرسیگاری کنارِ دستته، رو میکرو...» و استکانِ چای را برداشت و ایستاد کنارِ مرد. گفت: «چه طوره بریم رستورانِ چینی، گرون نمی شه.» و نگاه کرد به جوان.
مرد زیرسیگاری را از رو میکرو گذاشت رو لبه ی پنجره و خاکسترِ سیگارش را توی آن تکاند. گفت: «فعلا که سیریم.» و شمرد: «یک، دو، سه، چاهار، پنج، شیش، هفت.»
زن چند جُرعه از چایش نوشید. گفت: «اول، دو سه ساعتی قدم می زنیم، بعد میریم رستوران.»
مرد پُک زد به سیگارش. گفت: «می خوای سرمامون بدی؟»
زن گفت: «خُب، میریم تو فروشگاه ها.»
مرد سیگارش را که به نیمه رسیده بود تو زیرسیگاری خاموش کرد. گفت: «هر چی سعی می کنم کمتر بکشم باز نمی شه.» و نگاه کرد به جوان. گفت: «انگار داره ما رو نگاه می کنه.» و چایش را از رو میز برداشت. گفت: «باشه ، بریم.»
زن گفت: «عجب پوستِ کُلُفتی دارن این سوئدی ها! یه ساعته لُخت وایستاده تو سرما.»
مرد چایش را ریخت تو نعلبکی. گفت: «همین جور هم زُل زده به ما.»
زن پرسید: «لباس بپوشم؟»
مرد گفت: «بپوش.»
زن گفت: «تو چی؟» و استکانِ خالیِ چای را گذاشت تو سینی.
مرد گفت: «صبر کن چایی م رو بخورم.» و جرعه ای نوشید. گفت: «چه جوری خوردیش؟ این که هنوز داغه!» و نگاه کرد به زن که داشت از آشپزخانه بیرون می رفت. گفت: «یه چیزی بپوش یخ نکنی.» بعد رو گرداند و نگاه کرد به جوان که میانِ زمین و آسمان بود.
زن که هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بود ایستاد و چین انداخت به پیشانی. پرسید: «صدای چی بود؟»
مرد گفت: «افتاد!»
زن زُل زد به مرد، بعد آرام جلو آمد و از قابِ پنجره نگاه کرد به خیابان. مرد سیگارِ نیمه اش را از تو زیرسیگاری برداشت.
زن گفت: «یه سیگارم بده من.»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31423< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي